شهید ظفر خالدی از شهدای عشایر استان چهارمحال و بختیاری

خاطراتی از زبان مادر شهید:
فرزندم ظفر وقتی که برای بار اول به جبهه رفت خیلی بی تاب وبی قرار بود وتحمل دوری اش ناراحتم می کرد از پدرش خواستم حالا که فرزند بزرگم به جبهه رفته برو وظفر را به خانه برگردد پدرش هم به خواسته من عمل کرد وشهید ظفر را به مدت یک شبانه روز برگرداند اما او که حال وهموای جبهه در سرش بود از من بی قرار تر بود وفقط از من می خواست تا د عا کنم که شهید شود ومن هم گفتم عزیز دلم برو هرچه خدا خواست همان می شود .
یک بار دیگر هم زمانی که هم از عملیات خرمشهر باز گشت به خانه آمد وگفت مادرجان حدود یک هفته که آنجا بودم ودوستانم را شهید کرده بودند وجنازه شان روی زمین انداخته بود من هم خودم را بین آنها انداختم ووانمود کردم که من هم شهید شدم وکوله باری که روی دوشم بود ومهمات ونارنجک هایی که در آن بود آنچنان سنگین بود که اگر دست به پشتم بکشی اثرات وتاول های که روی پشتم هست احساس می کنی وقتی پیراهنش را بالا زدم ودیدم که تاول ها واثرات زخمی که برروی بدنش بود را مشاهده کردم دیگر طاقت نیاوردم وفقط اشک از چشمانم سرازیر شد وحرفی برای گفتن نداشتم .
علاقه به خواهر
شهیدعلاقه ی زیادی به خواهرانش داشت وبیشترساعت های روزرانزدآن هابودوبه دیدنشان می رفت وهمواره برحفظ حجاب وپوشیدن چادر تاکیدداشت.این شهیدبزرگوار دارای سه خواهرودوبرادربوده است.
نوجوان بسیج
درسن10سالگی به همراه دوستان برای آموزش دیدن فعالیت های بسیجی ازمادرخوداجازه گرفت وبه اصفهان رفت درآنجاآموزش هایی انجام میدادند که شهیدبه آن فعالیت هاعلاقمند شده بود. عکس های امام خمینی(ره)رااز بسیج به خانه می آوردعکس ها رابه دیوارنصب میکرد.اوگاهی اوقات شب ها به خانه نمی آمدودربسیج میماند وفعالیت های بسیج رابسیبار دوست میداشت.
علاقه به امام وانقلاب
اوبسیاربه انقلاب علاقه داشت به طوری که شب 22بهمن موقع گفتن الله اکبر روی پشت بام با صدای بلند تکبیر والله اکبر سر می داد.
شهید شبها به مادر اصرار میکردکه مرا صبح زود بیدار کن تا برای تمرین تیر اندازی با گروه بسیج به کوهنوردی بروم ومادر هم که شوق او را در چشمانش میدید خوشحال می شد واو را هنگام نماز صبح بیدار میکرد وبعد از نماز ایشان بیدار میماند وبه گروه کوهنوردی می پیوست.
اصرار برای رفتن به جبهه
سال1360هنگامی که شهید11سال داشت پدرش عازم جبهه شد.موقع مرخصی اصرارهای مکرر شهیدباعث شد اوپس از باز گشت پدرش عازم جبهه شود اما قبل از رفتن باید مسول کاروان راضی میشد.این در حالی بود که پدر زخمی ومجروح از جبهه برگشته بود پدرمیخواست با این بهانه مانع رفتن او شود اما عشق به جبهه تمام وجودش رافرا گرفته بودوهر روز می خواست که بامسول کاروان صحبت کند.پدرکه شوروشوق او را برای رفتن دید وفهمیدکه فکر جبهه از سرش بیرون نمی رود رفت وبامسول کاروان اعزامی بروجنصحبت کرد ولی بخاطر سن کمی که داشت نمی خواست نام اورا وارد لیست کند ناچار با اصرار ایشان را وارد لیست کردنند.
وقتی به لردگان بازگشت پدرش با مسئول کاروان لردگان هم صحبت کرد ولی مسئول کاروان به هیچ وجه قبول نکرد وقتی پدر به خانه برگشت واین خبر را داد که نمی تواند به جبهه برود او گریه کنان نزد مادرش رفت مادر که طاقت ناراحتی ودوری او را نداشت با حرف های خود او را آرام می کرد ولی شهید به هیچ وجه آرام نمی شد ودائما به پدر اصرار می کرد که او را همراه خود به جبهه ببرد ایشان می گفت:اگر من را همراه خود نبرید من خودم به تنهایی با کاروانیان می روم .
شهید بسیار ناراحت بود وبا چشمان گریان به خواب فرو رفت وپدر صبح زود بدون اینکه فرزندش از رفتن اومطلع شود با همسرش خداحافظی کرد وراهی جبهه شد.
گلایه از مادر
صبح وقتی شهید برای نماز صبح بیدار شد بعد از خواندن نماز برخلاف هر صبح که پدرش را درحال نماز خواندن می دید این بار او را ندید دوان دوان سراغ مادر رفت دلیل نبودن پدر را جویا شد ومادر که می دانست ازرفتن پدرش ناراحت می وشد با ترس ودلهره فراوان ناچار به ایشان گفتند که پدرت به جبهه رفت،شهید با ناراحتی از اتاق بیرون رفت وبه حیاط رفت وسپس مادرش را صدا کرد وبه او گفت: مادر جان مانع رفتن من به جبهه نشو فردای قیامت جواب حضرت زهرا (س) را چه می دهی من باید در راه اسلام تا پای جان بجنگم واز وطنم دفاع کنم.
مادر که نمی دانست جواب ایشان را چه بدهد وحرف های او سر شار از عشق به دین اسلام بود .مادر که نمی خواست فرزندش این چنین ناراحت شود به او اجازه داد همراه کاروان به جبهه برود .
شهید انچنان خوشحال شد که از شدت خوشحالی ساکش را برداشت روی خواهران ودست مادرش رابوسید واز آنها خداحافظی کرد .
شور وشوق وصف ناپذیر
با شوق وذوق فراوان به سوی کاروان بروجن رفت وقتی می خواست همراه کاروان راهی شود مسئول کاروان به دلیل اینکه سنش کم بود مانع رفت او شد ولی شهید با این بهانه سن واقعی من از سن شناسنامه ام بیشتر است اصرار به رفتن داشت.
شب هنگامی که مادر خواب بود یکباره از خواب بیدار شد وظفر را دید که باچشمان گریان روبه رویش ایستاده واز او می خواهد تا دعا کند که به جبهه برود وشهید شود ومادر با آن حس مادرانه ودلسوزانه با آنکه علاقه بسیاری به فرزندش داشت گفت من کسی را ندارم تمام دلخوشی من تو وخدارحم هستید بلاخره شهید توانست راهی جبهه با کاروان اعزامی بروجن شود.
خرید تلویزیون
شهید قبل از رفتن به جبهه به همراه برادر،پدر را وادار به خریدن یک دستگاه تلویزیون با این بهانه که هنگام اعزام شدن برای مادر دست تکان دهم ومادر من را تماشا کند ودلتنگیش کم تر شود .
آماده باش
همیشه آماده رفتن به جبهه بود وکیفش آماده گوشه اتاق بود شب ها تادیر وقت به خانه می آمد وبعد ها مادر فهمید که با بسیجیان که اکثرا از او بزرگتر بودند نگهبانی می داد .
تاریخ شهادت
ایشان در اول ماه رمضان عازم به جبهه شدند ودر بیست یک رمضان به شهادت رسیدند وهجده سال بعد پیکر مطهر به زادگاهش لردگان برگشت ودر گلزار مطهر شهداء در جوار برادرش آرمید.
افزودن دیدگاه جدید